بیش از یک هفته از مفقود شدنش میگذشت. بار اولش نبود. همین سه ماه پیش بود که حالش وخیم شد و بیخبر از خانه بیرون زد و یک ماه بعد از بیمارستانی در لرستان زنگ زدند و خبر بستری شدنش را دادند. بار دیگر که از آسایشگاه بیخبر فرار کرده بود و اعضای خانواده همه بیمارستانهای تهران را به دنبالش جستجو کرده بودند تا نشانی از او در شهر دیگری یافته بودند. دخترش یک کوله پشتی سفر همیشه آماده دارد تا در این مواقع وقتی برای جمع کردن لوازم سفر جستجوی پدر صرف نکند.
صدای زنگ تلفن خانه به گوش آمد. از بیمارستانی تماس گرفتند و گفتند: «بیمار شما در آی سی یو همین بیمارستان بستری است. خودتان را برسانید.» هرچند بار اولی نبود که همسرش چنین خبری میشنید اما باز هم دلهره تمام وجودش را فرا گرفت. این بار فقط حمله عصبی او را از خود بی خود نکرده بود بلکه تشنج باعث شده بود در جوی کنار خیابان بیفتد و سر و روی آشفته و آلودگی زبالههای جوی مردم را به اشتباه انداخته بود. قلدرهای محل که حالت سرگردانیاش را دیده بودند، او را با معتادان خیابانی اشتباه گرفته و کتک مفصلی به او زده بودند. آنقدر بر اثر ضرب و شتم آسیب دیده بود که به کما رفته و به آی سی یو منتقل شده بود.
باز هم همسر و فرزندان با بغضی سنگین و چشمانی پر اشک ، عزیزشان را روی تخت آی سی یو تماشا میکردند. کسی که باید به عنوان قهرمان جنگ این روزها، عکسش بر سر در رسانهها باشد، اینگونه بعد از 30 سال هنوز غریبانه از بیمارستانی به بیمارستان دیگر میرود بی آنکه کسی به راحتی باور کند او نه یک معتاد، نه بیمار، نه خلافکار و نه بی خانمان است… بلکه او فقط یک جانباز اعصاب و روان است که گاه و بیگاه موج انفجار او را از دنیای واقعی به فضایی از جبهه و جنگ پرتاب میکند. فضایی که در آن هنوز بعثیها حمله میکنند و خمپارهها هنوز بر سر رزمندگان فرود میآیند.
این ها نه قصه است و نه افسانه. عین واقعیتی است که برای جانباز اعصاب و روان در مختصات پایتخت اتفاق افتاده است. و البته نمونههایی همچون او بسیار است. میان خانواده جانبازان اعصاب و روان، مفقودی یک جانباز موضوع جدید یا عجیبی نیست. آنها سالهاست که با این موضوع دست و پنجه نرم میکنند. حملههای عصبی جانباز اعصاب و روان او را از زندگی واقعیاش دور ساخته و دچار فراموشی میکند و در این شرایط گاهی سفر به نقطهای نامعلوم کمترین واکنش آنهاست.
مجروحیت اعصاب و روان سخت ترین مجروحیت در جنگ تحمیلی است. مشکلی که نه خودیها آن را درک میکردند و نه غریبهها شناختی از آن داشتند. حتی پزشکان هم تشخیص مناسبی از آن نداشتند و سالها طول کشید تا یک جانباز اعصاب و روان در میان مردم تعریف پیدا کرد. طبق آمار بنیاد شهید و امور ایثارگران در کل کشور 43 هزار جانباز اعصاب و روان داریم که 7 هزار و 200 نفر از آنان بیمار شدید روان پزشکی هستند.
جانبازان اعصاب و روان شاید از نظر ظاهری مشکلی نداشته باشند اما وقتی وارد زندگی آنها میشوی، میبینی که مشکلات بسیاری احاطهشان کرده است. تمام آسیب دیدگان اعصاب و روان دچار اختلال خواب، سرگیجه، سردرد، احساس از دست رفتن انرژی، خستگی، دردهای عضلانی مفصلی، عدم تمرکز حواس، یاس و ناامیدی، عدم احساس لذت از زندگی و افکار منفی دارند. جانبازان اعصاب و روان چون نمیتوانند از خود دفاع کنند، یا ادامه تحصیل بدهند یا در کار پیشرفت کنند، اکثرا در موقعیت اجتماعی از جایگاههای پایینی برخوردارند. چون نمیتوانند به اعصاب خود مسلط باشند، نمیتوانند راحت از حقوق خود دفاع کنند و تشنجهایی که ایجاد میکنند به موقعیتهای اجتماعیشان صدمه زیادی وارد میکند. به خاطر عدم ارتباط صحیح با جامعه به یک انسان سرخورده تبدیل میشوند.
اکثر جانبازان اعصاب و روان یا نتوانستهاند ازدواج کنند یا اگر هم ازدواج کردهاند، نمیتوانند با اعضای خانواده سازگاری داشته باشند، گاهی با همسر خود و گاهی با فرزندان خود درگیر شده و این بدرفتاریها باعث میشود خانوادهها جانبازان را ترک کنند. مقصر هم نیستند. گاهی رفتار برخی از جانبازان در هنگام حملههای عصبی غیرقابل تحمل میشود. هرچند که بعد از آن رفتار خود جانبازان میگویند گه هیچ چیزی یادشان نمیماند و اصلا متوجه رفتارشان نبودهاند. اکثر آنها بهخاطر مصرف زیاد و بلندمدت از داروهای قوی اعصاب و روان، خیلی زود عوارض مختلف دارو بهسراغشان میآید و این مجروحیت برایشان دوچندان میشود.
جانبازانی که به خاطر ترک خانوادههایشان بیخانمان و یا کارتن خواب شدهاند، جانبازانی که به مصرف داروهای قوی مخدر و اعصاب و روان برای چند ساعت آرامش و رهایی از دردها معتاد شدهاند، جانبازانی که در حملههای روانی به خود یا اعضای خانوادهشان آسیب زدهاند و … در این میان کم نیستند.
اسفند ماه سال 91 بود که خبر شهادت یک فرمانده قدیم جنگ زلزلهای در رسانهها به راه انداخت. نوع شهادت این جانباز جنگ، تکان دهنده و غریبانه بود. سردار شهید احمد پاریاب فرمانده گردان شهادت، جانباز اعصاب و روان و شیمیایی جنگ تحمیلی بود. پاریاب مدتها بهتنهایی در خانهای کوچک و محقر در حاشیه تهران زندگی میکرد و به همین دلیل تا چهار روز پس از شهادتش هم کسی از هجرت او به دیار باقی با خبر نشده بود. نه کسی سراغی از او میگرفت و نه پرستار و مراقبت پزشکی در کنارش برای مراقبت روزانه خود داشت. چهار روز بعد همسایهها به آتش نشانی زنگ میزنند و آنها را از بوی بد محل با خبر میکنند و نیروهای آتش نشانی جنازه باد کرده و بو گرفته سردار پاریاب را پیدا میکنند. به قول سعید قاسمی: «او بو نگرفته است، این بوی گند ماست و بوی گند جامعه است که علمداران و شیرهایش را فراموش میکند…او تنها بود چون خانواده از دستش خسته شده بودند، چون این جانباز اعصاب و روان وقتی به هم میریزد متوجه اعمالش نیست و مثلاً تلویزیون را میشکند وحتی رفقایش هم از دست او خسته میشوند، دیگر حتی خودش هم از دست خودش خسته شده بود.»
هرچند نوع شهادت این جانباز اعصاب و روان باعث رسوایی تمام رسانهها و مسئولینی است که برای این افراد کم گذاشتهاند اما باز هم جامعه از این اتفاق درس نمیگیرد. چند سال بیشتر از این ماجرا نمیگذرد که یک اتفاق تکان دهنده دیگر همه را به افسوس وا میدارد: «ماجرای مرگ تلخ جانباز اعصاب و روان در افغانستان»
«قاسم رضایی» یکی از جانبازان دوران دفاع مقدس بود که 30 درصد جانبازی داشت و 25 درصد این جانبازی متعلق به مجروحیت اعصاب و روان بود. او سال گذشته در افسریه مفقود شد و در دو ماه بعد در شهر قم توسط مأمورین نیروی انتظامی بازداشت شده و به خاطر نداشتن هیچ مدرک شناسایی و وضعیت نامناسبت روحی و روانی هویتش مشخص نشد و به خاطر شباهتش به اتباع افغانی به اردوگاه اتباع افغانستانی منتقل و سپس به آن سوی مرز هدایت شد.
در اسفند ماه سال 96 به خانواده از طریق دادسرا اطلاع داده میشود که جانباز به افغانستان فرستاده شده است. خانواده که تا آن روز همه تلاش خود را برای پیدا کردن او کرده بودند، در نهایت تصمیم میگیرند راهی افغانستان شده و اثری از قاسم رضایی پیدا کنند اما متوجه میشوند او به خاطر نداشتن سرپناه و سرما در زمستان جان باخته است… فرزندش در جستجوی پدر به افغانستان میرود و نشانی او را در یکی از مناطق افغانستان پیدا کرده و درمییابد که مردم منطقه او را گمنام به خاک سپردهاند. اما مزار او در میان 50 مزار گمنام نامشخص است. و حالا خانواده حتی نشانی از مزار عزیزشان را هم ندارند.
گذشته از بحث در مورد مقصرین این ماجرا و یا کسانیکه در رسیدگی به او تعلل کردهاند، سوالاتی اساسی پیش میآید. که در جامعهای که جانبازان جنگ را قهرمان مینامد و هر قشری از مردم با هر طرز تفکر سیاسی برای قهرمانان جنگش احترام قائل است، چگونه چنین اتفاقهایی رخ میدهد و کسی بار مسئولیتی از این واقعههای تلخ را بر دوش نمیگیرد؟ چطور باز همه رسانهها دست روی دست میگذارند و مسئولین انگشت اتهام به سوی یکدیگر میگیرند و مردم صرفا در یک مقطعی از زمان بر اساس هیجانات خبری، موضوع را بزرگ میکنند و دوباره بعد از مدت کوتاهی همه چیز به فراموشی سپرده میشود؟
معیار رسانهها برای معرفی چهره جانبازان جنگ چیست؟ یادم میآید با دبیری از یک رسانهوقتی در مورد تصویر برداری از جانبازان حرف میزدیم، از من میپرسید: «اینهایی که میگویی، از این دست جانبازانی هستند که ماسک روی صورتشان است؟» گفتم: «منظورت جانبازان شیمیایی است؟ نه، اینها شیمیایی نیستند.» گفت: «ویلچر چطور؟ ویلچر دارند؟» گفتم: «منظورت قطع نخاعی و دو پا قطع است؟ نه، ویلچر هم ندارند. حالا شاید بهخاطر مجروحیت عصا داشته باشند.» گفت: «نمیشود که، در نمیآید.» گفتم: «چهچیزی نمیشود، مگر جانبازی به ویلچر و ماسک اکسیژن است که میگویی نمیشود؟» گفت: «درست، ولی توی تصویر فقط این نوع جانبازان هستند که دیده میشوند. عکس و فیلمشان خوب است.»
10 بیمارستان روان پزشکی برای جانبازان اعصاب و روان در کشور وجود دارد که تحت پوشش بنیاد شهید است. اما مجوز ورود به این بیمارستانها و آسایشگاهها برای عموم مردم وجود دارد؟ خبرنگاران و رسانهها اجازه ورود به چند بیمارستان روان پزشکی بنیاد شهید را برای تهیه گزارش و ثبت مشکلات این جانبازان دارند؟وقتی مردم به چشم، مشکلات این قبیل جانبازان را نبینند و از وجودشان بی خبر باشند، چگونه در مشکلات به یاریشان بشتابند؟ آیا بعد از 30 سال از اتمام جنگ هنوز وقت آن فرا نرسیده که از مشکلات متفاوت این جانبازان بدون سانسور و ترس از وجهه اجتماعی آن سخن بگوییم؟ اگر برای جانبازان اعصاب و روان نای شکایت و اعتراض از مشکلاتشان نمانده، آیا دیگران هم باید آنها را به فراموشی بسپارند تا رسوایی بیتوجهی جامعه در عصر تمدن و فرهنگ، دامنمان را بگیرد و غریبانه جان دادن یک قهرمان که برای دفاع از اسلام و کشورش جوانی و سلامتی خود را فدا کرده است، امروز سوژه رسانههای غربی برای حمله به هویت دفاع مقدس شود؟