او میگوید: «هواپیماهای تهران-یاسوج هر روز در آسمان ما پرواز می کنند و پروازشان بلند است اما این هواپیما کوتاه پرواز می کرد و صدایش هم کم بود. 20 یا 30 متر از سر قله دنا فاصله نداشت. با خودم گفتم این هواپیما چطور می خواهد دور بزند و قله را رد کند؟ گفتم اگر همانطور به راهش ادامه بدهد به کوه های دنگزلو و تنگه نول میخورد» . آن روز هوا ابری و فشار باد زیاد بود. هواپیما آنقدر پایین می پرید که برق آفتاب بر دیوارههای سفید هواپیما افتاده بود. چشم های آقاقنبر به آسمان بود که کمکم هواپیما میان مه و ابرهای سیاه گم شد و از جلوی چشم هایش کنار رفت. دو ساعت بعد دامادش از داخل گوشی موبایلش خبر داد که هواپیمای تهران-یاسوج به کوه خورده و خبری از مسافرهایش نیست. آقاقنبر همانجا به دامادش گفت این هواپیما را دیده که پایین می پریده، گفت با چشم هایش رد هواپیما را تا جایی که ابرهای سیاه جلوی چشمهایش را نگرفته، دنبال کرده و حالا میتواند آدرس دقیق بدهد که هواپیما را کجا می توانند پیدا کنند. داماد آقاقنبر حرف های پدرزنش را شنید و سکوت کرد و چند دقیقه بعد از خانه بیرون رفت تا اینکه فردا ظهر در روستایشان غلغله ای بر پا شد.
جوان های روستا همگی در محل ستاد بحران در روستای «نقل» در همسایگی روستای دنگزلو جمع شده بودند تا برای کمک عازم منطقه شوند. گروه های نجات یکی یکی به منطقه رفته و عاجز و دست خالی برگشته بودند تا اینکه داماد آقا قنبر به دهدارشان گفت که پدرزنش هواپیما را دیده و می داند کجا سقوط کرده.
دهدار دنگزلو همراه با چند نفر از اهالی روستای نقل، سوار ماشین پژوي سفیدرنگ شدند و آمدند در خانه آقاقنبر. نزدیک به 20 ساعت از حادثه گذشته بود و هوا رو به تاریکی می رفت. آقاقنبر گریههای خانواده مفقودی های هواپیما را در تلویزیون دیده بود و جلوی همسرش گریه کرده بود.
پرسیدم چرا نشستهاید و کاری نمی کنید؟
او میگوید: « می دانستم که هواپیما به قله دنا در دنگزلو و پازن پیر خورده؛ اسم منطقه ای که هواپیما درآن سقوط کرده، «پازنپیر» است. در داستانها آمده که سال ها قبل در آنجا گوزنی زندگی می کرد که هیچ کسی نتوانست آن را شکار کند و سرانجام به عمر طبیعی اش مرد؛ برای همین به آن منطقه پازنپیر، یعنی گوزن پیر می گویند. می دانستم هواپیما آنجاست، به دهدار گفتم این همه آدم دور هم جمع شده اید اما هیچ کاری نکردهاید. گفتم شما به جای اینکه توی بخشداری جمع شوید، باید بروید این بندگان خدا را پیدا کنید. گفتم شما چرا مسیر برعکس را می روید؟ چرا گردنه خطیرسوخته را می گردید؟ مگر هواپیما دلش درد میکنه که بیاد تو این دره بیفته. هواپیما به کوه پازنپیر خورده و افتاده است». بعد از آن آقا قنبر دقیق و درست آدرس هواپیما را به مسئولانی که آنجا بودند، داد. گفته بود تا میتوانید گردنه سیسخت را بگیرید و بروید خیلی زود هواپیما و مسافرها را پیدا میکنید. آقا قنبر میگوید:« راه هایی که اینها برای پیداکردن هواپیما رفته بودند، همه صعب العبور بود و در تابستان هم کسی نمی توانست از آنجا به راحتي برود چه برسد که زمستان باشد و برف همهجا را سفیدپوش کرده باشد». آقاقنبر از روی تجربه سالها زندگی در منطقه، هوا را می شناخت و میدانست باید هر چه زودتر هواپیما را پیدا کنند تا زیر برف دفن نشود. او میگوید:« هوا نزدیک به تاریک شدن بود، به نیروهایشان گفتم که فردا صبح زود راه گردنه سی سخت را بگیرند و بروند و خیلی زود هواپیما را پیدا میکنند، بعد هم که هواپیما پیدا شد، از سمت کوه گل پایین بیایند». خلاصه فردا ساعت 10 صبح نیروهای امدادی از همان آدرسی که آقاقنبر به آنها داده بود، رفتند و در کمتر از چند ساعت هواپیما را پیدا کردند. آقاقنبر فردای آن روز به دهداری رفت تا ببیند با آدرسی که داده، هواپیما را پیدا کرده اندیا نه. وقتی فهمید پیدا شده، خوشحال شد اما اینکه سرنشينانش کشته شده بودند، دلش را درد آورد. او می گوید:« اینها دختر و پسرها و خواهر و برادرهای ما بودند که کشته شدند».
اشتباه نوشته اند؛ من چوپان نیستم
آقاقنبر دو روز پیش همراه با دوتا از همولایتیهایش از روستایشان کوبید و آمد تهران تا مقابل دوربین تلویزیون صدا و سیما درباره روز حادثه و آدرسی که برای پیدا کردن هواپیما و مسافرها به نیروهای امدادی داد، بگوید.
اما تلویزیون در آخرین لحظه ها او را نپذیرفت. این طور شد که به دعوت یکی از خبرنگارهای روزنامه به «قانون» آمد و ماجرای آن روز را تعریف کرد. آقاقنبر 57 ساله است، همولایتی اش که کنارش نشسته، می خندد و می گوید:« سیگار قیافهاش را خراب کرده». آقاقنبر چهره اش شبیه کودکی می شود که از حرف رفیقش ناراحت شده اما چیزی نمیگوید. کت و شلوار مشکی و رنگ و رو رفتهاش در ساعت های طولانی که برای آمدن به تهران در اتوبوس نشسته، چروک شده است. مدام دست های قاچ قاچ شده اش از سرما را به هم میمالد. پوست تیره و چروکهای صورتش، یادگار سال ها آفتاب و برفی است که در ییلاق و قشلاقهایش دیده است.
او می گوید: « ما عشایرهستیم؛ روستایمان نزدیک پادناست. اسم پدرم غلامحسین است و از تیره اولی و فارسیمدان هستیم. تا 30 سال پیش در گرما و سرما ییلاق و قشلاق می کردیم. برای قشلاق در زمستان ها از روستایمان به سمت کازرون میرفتیم و برای تابستان ها به لرکش روستایمان می آمدیم. خیلی ها از روستایمان مهاجرت کردند و رفتند. حالا نزدیک 35 خانوار در روستایمان زندگی می کنند». آقاقنبر پنج تا بچه دارد؛ چهار تا دختر و یک پسر. دوتا از دخترهایش در دانشگاه شیراز و اصفهان درس خوانده اند و لیسانسشان را گرفته اند اما دوباره به روستایشان برگشتهاند. یکی با پیرعمویش ازدواج کرده و دیگری با یکی از اقوامشان. آقاقنبر میگوید: اهالی روستای ما دخترهایشان را زود شوهر نمی دهند و اجازه می دهند كه درس بخوانند. ناگهان همان طور که خسته از دوری راه روی صندلی نشسته و در حال سرکشیدن استکان چایش است، می گوید:« چرا در روزنامه ها نوشتهاند من چوپان هستم؟ من تنها کسی هستم که در روستایمان 40 تا گوسفند دارم. به کسی که خودش گوسفند دارد، چوپان نمی گویند».
آب و آبادانی را از سرزمین ما بردند
آقاقنبر شروع می کند به تعریف کردن از خاطراتش در منطقه ای که هواپیما سقوط کرد؛ انگار که دارد از تاریخچه یک آرامگاه باشکوه حرف می زند. دلش از تمام کسانی که نتوانستند بهموقع به فریاد کشته شده ها برسند، خون است. او میگوید:«از اسفند چیزی نمانده، امیدوارم برفها آب شود و بشود بقیه کشته ها را پیدا کرد. آن منطقه برای من پر از شادي و خاطرات خوب است حالا عید و بهار و تابستان هم که بیاید حاضر نیستم برای چرای گوسفندانم به آنجا بروم. ما تمام شب های تابستان و بهار را در آن منطقه میخوابیم. ظهرها به خانه میآییم و نان و آب و غذا برای خودمان و گوسفندانمان برمی داریم و می بریم تا فردا ظهر» .
آقاقنبر شغلش دامداری و کشاورزی است اما در تمام روستا فقط او است که گوسفند دارد و بقیه از راه کشاورزی زندگی شان را می گذرانند. آقاقنبر ناگهان بعض می کند و می گوید: « سیب های سمیرم را تمام دنیا میشناختند اما چند سال است کاری کرده اند که سیب هایمان سوخته. آب سمیرم را دارند میکشند، ببرند کرمان، باغ های ما خشک شده است. سیبها بی آب و خراب شده اند. خیلی از کشاورزها درخت های سیب را قطع کرده اند تا به جایش گندم و جو بکارند. من امسال نزدیک به 30 تن سیب داشتم که به پسرم دادم ببرد اصفهان بفروشد اما بعد از یک ماه هنوز نتوانسته این 30 تن را بفروشد. او هر شب داخل ماشین شب را صبح میکند. سیب ها کیلویی 900 تومان خرج برداشته الان هم می گویند ما سیب ها را کیلویی هزارتومان می خریم» اما با همه این ها آقاقنبر شکرگزار است. حتی اگرروزی بیاید که چیزی در سفره برای خوردن نداشته باشد، می گوید این مشیت الهی بوده است. ساعت از هشت شب گذشته است. آقاقنبر همراه با هم ولایتی هایش باید سوار ماشین شوند و به شهرشان برگردند. از جا بلند می شوند و خستگی شان را با خودشان برمی دارند و می روند.